سه شنبه, 24 مهر, 1403

تاریخ سِری قهوه خانه در تبریز

اکبر شریعت / تازه کشف کرده بودیم که نویسندگان ایرانی فقط ر. اعتمادی و امیر عشیری و پرویز قاضی سعید نیستند و هم چنان که پشت لب هایمان را مرتب تیغ می انداختیم تا آن کرک های نازک تبدیل به سبیل شوند، گلشیری و هدایت و ساعدی و آل احمد را کشف می کردیم. آن روزها، روزهای کشف بود و ما کریستف کلمب های بی کشتی در سواحل ادبیات مشغول کشف گنج هایی بودیم که هر چه مغزمان را با آن ها پر می کردیم، چیزی شان کم نمی شد. شنیده بودیم که هدایت و آل احمد و ساعدی و شاملو و حتی فروغ کافه نشین بوده اند. شنیده بودیم که کافه نادری، از گذشته تا هنوز، پاتوق روشنفکران بوده است. خوانده و شنیده بودیم که تا همین چند ده سال پیش، در کوچه پس کوچه های شهرمان، قهوه خانه «خران» بوده و آن قدر اشتهار داشته که جلال آل احمد هوس کند سری به آن جا بزند و آن قدر موثر بوده که پای آقای نویسنده را دوباره به آن جا بکشاند. همین شنیده ها و خوانده ها بود که باعث شد در شانزده، هفده سالگی، درست در کوچه پشت دبیرستانمان (فردوسی)، زمانی که مشغول دودکردن سیگارهای تک نخمان بودیم، قهوه خانه «شمشاد» را کشف کنیم که پاتوق نویسندگان و هنرمندان شهرمان بود. خرافاتی نبودیم ولی فکر می کردیم نسبتی وجود دارد میان قهوه خانه آن کوچه پشتی داش ماغازالار (مغازه های سنگی) و دبیرستان قدمت دار فردوسی.

از مدرسه که بیرون می زدیم، خودمان را می رساندیم به قهوه خانه و با چند میز فاصله، چشم می دوختیم به مشتریان ثابت و پر سن و سالی که میز مخصوص داشتند. پشت آن میزها یا کسی نمی نشست و یا اگر می نشست، وقتی که صاحبانش از راه می رسیدند میز را خالی می کرد. گوش خوابانده بودیم به حرف هایشان و فهمیده بودیم که از داستان و هنر و نمایشنامه و شعر حرف می زنند و بعدها نامشان را هم یاد گرفتیم. آرزو می کردیم زود بزرگ شویم. محبوب من در میان آن ها «اسد صادقی»1 بود. با همان گوش خواباندن ها بود که کشف کردیم تبریز هم تئاتر دارد. آسیمه سرجستیمش و اولین نمایشی که دیدیم «پنچری» بود. حالا دیگر سعی می کردیم نزدیک تر بنشینیم به آن میز جادویی و دقیق تر بشنویم حرف هایشان را. اسم ها را حفظ می کردیم و در کتاب فروشی ها دنبالشان می گشتیم. فقط کتاب هم نبود. از زمزمه های آن ها فرشتگان تئاتر و موسیقی و سینما را هم می شناختیم. در موسیقی «شجریان» را و در سینما «مهرجویی» و «بیضایی» را کشف کردیم. شاید وقتی دیگر «هامون» و بعدها «باشو غریبه»ی کوچک را دیدیم و تازه فهمیدیم که لازم نیست حتما در فیلم کسی برقصد یا برای کشتن دیگری شمشیر و اسلحه بکشد. آن چند مرد حلقه زده دور آن میز جادویی دانشمان را ارتقا و سلیقه هایمان را صیقل می دادند. ما دانشجویان اساتید بی جیره و مواجب بودیم در کلاس های پردود و دم قهوه خانه شمشاد.

به لطف آن چه آموخته بودیم، آن قدر بزرگ شده بودیم که بتوانیم روی پای خودمان بایستیم. جسور بودیم و سودای تغیییر جهان را داشتیم. سبیل هایمان کلفت تر شده بود و دیگر سیگار را بسته ای می خریدیم. قهوه خانه شمشاد بسته شده بود و آن فرشتگان رهایمان کرده بودند. هر چند آن ها که پرروتر بودند، گشته بودند و صادقی را در تالار مدنی و «خانلو»2 را در کتاب خانه تربیت و بقیه را در جاهای دیگر یافته بودند. قهوه خانه دیگری را پاتوق کرده بودیم. قهوه خانه «باستان»، نبش خیابان فردوسی که اگر مقابل درش می ایستادی ارگ تبریز را می دیدی.

جمع می شدیم دور یک میز و با صدای بلند از هنر و ادبیات حرف می زدیم. کارگرهای ساختمانی به این جمع عجیب و غریب نگاه می کردند و قلیان هایشان را مک می زدند. آن قدر بزرگ شده بودیم که بدانیم نویسنده ایم یا شاعر، تئاتری هستیم یا اهل فیلم. نوشته هایمان را در قهوه خانه می خواندیم. تئاترها یا فیلم هایی را که دیده بودیم میان بحث هایمان تکه پاره می کردیم. درباره خوانده ها و دیده هایمان کنفرانس می دادیم. بلد شده بودیم که باید روزنامه و مجله بخوانیم. «آدینه»3 و «سلام»4 و بعدها «گردون»5 می خریدیم. قهوه خانه برایمان بحث خانه بود.

آنقدر بزرگ شده بودیم که گاهی همنشین صادقی و خانلو باشیم. گاهی گستاخ می شدیم، ولی نامهربان نبودیم و قدرشان را می دانستیم. جامعه آن ها را نمی دید و نمی شناخت، ندید و نشناخت. وقتی صادقی را در خیابانی دیدم و استاد صدایش زدم و او نشنید و رفت. مردی که کنارم بود پرسید: استاد کدام دانشگاه است؟!

از همان ها یاد گرفته بودیم که جمع های خصوصی را در خانه هایمان برگزار کنیم، ولی قهوه خانه را هرگز تعطیل نکردیم. روز مردمان، روز ما نبود. روز ما، شب های قهوه خانه باستان بود. آن دو سه ساعت آخر شب، از دود سیگار و قل قل قلیان و هم همه قهوه خانه سرشار بود. ما در آن جا و از یکدیگر یاد گرفتیم هنر و تاریخ آن چیست. حالا به تاریخ و سیاست هم گوشه چشمی داشتیم و با دوم خرداد دیگر سیاسی شده بودیم. شماره های «صبح امروز»6 روی میزهای قهوه خانه باستان می چرخید. همچنان که در داستان و فیلم و تئاتر غرق بودیم، نوشته های «حجاریان» و «گنجی» و «باقی» را قورت می دادیم. مجلات و روزنامه هایی که می خواندیم یک به یک تعطیل می شدند. مجوز کتاب ها و فیلم ها باطل می شد و ما در قهوه خانه، بیش از پیش، دنیای اطرافمان را می شناختیم و می فهمیدیم که قدرت تغییر دنیا را نداریم. با این حال، فکر می کردیم چرخ روزگار بر مراد ما هم خواهد چرخید. اینترنت و ماهواره به دنیایمان پا گذاشته بودند و ما جای خالی تمام مجلات و روزنامه های تعطیل شده را با آ نها پر می کردیم. اخبار را به اطلاع یکدیگر می رساندیم و هر چقدر دنیا از آن چه می خواستیم دورتر می شد، ما بیشتر در کنج قهوه خانه ها فرو می رفتیم. دنیای بیرون قهوه خانه، دنیای ما نبود. دنیایی که ما می خواستیم نبود. ما دنیای خودمان را در یکدیگر و در همان قهوه خانه پیدا می کردیم. با این حال، منتظر بودیم تا ورق برگردد. ما سال ها منتظر بودیم. در روزگاری که دست هایمان یارای چرخاندن نداشت، منتظر بودیم شانس یارمان باشد و چرخ روزگار بر مراد ما بگردد. ما مردمان انتظار بودیم. اسد صادقی مرد. «قبه زرین»7 مرد و همه آن فرشتگانی که روزی روزگاری گرد آن میز جادویی می نشستند، یک به یک مردند. ما همه را در گورستان ها به خاک سپردیم و نتوانستیم به مردمی که دور و برمان را گرفته بودند و به عادت گورستان ها برای هر مردهای فاتحه می خواندند، بگوییم که ما یتیم شده ایم و هنر تبریز، همان که شما نمی بینیدش، یتیم شده است. چرخ روزگار نگردیده بود تا صادقی و قبه زرین و خانلو به مرادشان برسند. تف به روزگار می انداختیم و همچنان منتظر و امیدوار بودیم تا شاید شانس با ما مهربان تر باشد.

اگر می دانستیم بزرگ شدن چقدر می تواند وحشتناک باشد، شاید روزگاری آرزویش نمی کردیم. هر چند سبیل هایمان دیگر کلفت شده بود و جا نداشت کلفت تر از آن بشود، ولی دنیای پیرامونمان گردن کلفت تر بود. خیلی هایمان زیر چرخدنده های زندگی له شدند. کار و ازدواج و روزمرگی ای که از آن فرار می کردیم یقه بسیاری را گرفت. ولی خیلی هایمان هنوز کمر خم نکرده بودند. اگر کار می کردند و گرفتار زن و بچه و زندگی بودند، باز با این حال، خود را به «باستان» می رساندند تا جرعه ای از زندگی بچشند. آن ها که ترک دیار کرده بودند، همیشه بهانه ای داشتند تا به زادگاه خود برگردند. زادگاهشان نه تبریز و خانه پدری بلکه روبه روی ارگ تبریز، نبش خیابان فردوسی، قهوه خانه باستان بود. بودن در باستان شرکت کردن در جنگ بود. آن «کیهانی» که سالها پیش، نویسندگان و روشنفکران را ویت کنگ های کافه نشین نام داده بود راست می گفت. ما نویسنده و روشنفکر مرکز نبودیم، ولی کافه (قهوه خانه) نشینی مان جنگی بود در مقابل دنیایی که پیرامونمان را گرفته بود و دم در قهوه خانه باستان ایستاده و چشم های خیره اش را به ما دوخته بود. امیدمان مرده بود و دیگر به شانس و چرخ روزگار اعتقادی نداشتیم.

بی آنکه بدانیم، موهایمان سفید و شکم هایمان برآمده می شد. اگر می دیدیم نگاه مشتاق جوان هایی را که از میزهای بغلی به ما چشم دوخته بودند، شاید می فهمیدیم که پیر شده ایم. تارهای سفید مو را به ژن هایمان ربط می دادیم. پیرشدن را انکار می کردیم. شکست را انکار می کردیم. فکر می کردیم هنوز وقتش نرسیده است. تلخی زندگی هایمان را با خنده و شوخی جبران می کردیم. هرچه زندگی سخت تر می شد ما بیشتر شوخی می کردیم، می خندیدیم و زندگی را به سخره می گرفتیم. شوخی می کردیم و قهقهه می زدیم، بلند و دیوانه وار. حالا دیگر انگشت شمار بودیم. با خنده و فراموشی8 جای خالی رفتگان را پر می کردیم. حالا دیگر قهوه خانه برایمان جایی برای فراموش کردن بود. فراموشی آنچه بودیم و می خواستیم باشیم. فراموشی آنان که رفتند و مردند و سرانجام، فراموشی مرگی که نزدیکمان ایستاده بود.

غروب آنلاین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کانون تبلیغاتی آریانی
یادداشت