سید محمد چاوشیان / به مناسبت 8 مارس، روز زن / غروب آنلاین / قمر از هنرمندان مردمی با صدایی شش دانگ و استادی کم نظیر در ردیف خوانی و تصنیفات و نیز از لحاظ بصیرت و منش و نکته بینی ارجمند. زنی والا مقام که شهرت و ثروت را رها کرد و در مسیر طریقت بسوی حقیقت گام برداشت و آهسته آهسته سوخت و رفت. استاد عبدالله واعظ تعریف میکرد 4 ساله بودم و در منزل پدری اینور و آنور میپریدم. قمر مدتی بود که از مریدان پیر مراغه ای شده بود و در راه طریقت سر از پا نمی شناخت. پیر مراغه ای برای ملاقات پدرم میرزاحسین واعظ به خانه ما آمده بود و در طنبی با هم صحبت میکردند. قمر دو روز قبل مطلع شده بود که پیر مراغه ای مهمان پدر خواهد بود و خود را به تبریز رسانیده بود. در خانه کوبیده شد، زن بود چون با چکش دل نواخته شد. ناگهان صدای ضجه از پشت در برخاست :رخصت رخصت. من قمرم. رخصت دهید.
پیر اجازه داد و در را باز کردند. قمر در یک زیبایی خیره کننده در حالیکه نور خورشید از پنجره برچهره اش میزد، با اشک و آه وارد شد. چون چشمش به پیر افتاد ناگهان دست در گردن خود انداخت و گلوبند طلا و گردنبند مرواریدش را از جا کند و پاره نمود و به پای پیر انداخت و با صدای بلند گفت: طلا و جواهر سهل است جانم فدای توباد. در حالیکه به وی نزدیک میشد، گریه شوق مجالش نمی داد. های های اشک می ریخت.
چند مروارید هم جلوی پای من افتاد. پیر هیچ نگفت و تنها مینگریست. اندک اندک آرام شد. قمر با ادب یک مرید آگاه دوباره به پیر و پدرم احترام کرد و آرام در سمت چپ ایستاد و فقط نگاهها بودند که با هم سخن میگفتند. پس از چندین دقیقه سکوت که انگار سالها بطول انجامید اجازه خروج خواست. پیر اجازه داد. من کنار درب حیران به صحنه مینگریستم. پیر مرا نگاهی کرد که حیران مانده بودم و قمر از جهت نگاه پیر مرا دریافت. بسوی من آمد، برداشت و بغلم کرد و گفت :مبارک است آمیرزا حسین، چه اولادی!؟ !! خدا حفظش کنه، اسمش چیست. پیر گفت :عبدالله . او نیز گفت :عبدالله. در بغلش بودم که از در خارج شدیم. مرا میبوسید، چون چشم شیخ در راستای من نشانه رفته بود. یکی از مرواریدها دستم بود. کف دستم را باز کردم و گفتم :سیزین دور. اشک چشمانش در آمد. دوباره بوسید و گفت :خدا حفظت کند. ساعتی در خانه بود و سپس خداحافظی کرد و رفت.
بزرگ شدم و بعد از آنکه بخاطر عضویت در حزب در سال 33 فراری و مخفی بودم روزی در خیابان شهرضای تهران نرسیده به فردوسی از کنار دکه روزنامه فروشی عبور میکردم که صدای رسای آشنایی مرا بخود جلب کرد. ایهالناس این قمر است که به گدایی آمده. این قمر است که تقاص گناهانش را میدهد و تکرار پشت تکرار. دکه را دور زدم و آرام بدون جلب توجه از پشت نزدیک شدم.
خود قمرالملوک بود. شکسته شده بود. آن بانوی جوان که مرا در بغل داشت پیر شده بود اما دلش چه با صفا بود و زیباییش همراه درون عطر آگینش صد چندان می نمود.
آنکه فریاد میزد دل جوانش بود. جلواش ظاهر شدم. گفتم : قمر من را می شناسید؟ سرش را بلند کرد. با جوانی خوش چهره و بلند قامت روبرو بود. گفت: ترکی! گفتم: آری، عبدالله ام. پسر میرزا حسین واعظ. بی اختیار در بغلش گرفتم و پیشانیش را بوسه زدم.
گفت: ماشالله اون پسر ناز 4 ساله من تویی؟ بوی پیراهان یوسف آوردی عزیز. چگونه ای؟ از دیار پیران چه ارمغان آورده ای؟
فهمیدم بدستور پیر از همه چیز دست شسته و در خانه محقری دور از شهرت زندگی می کند و کاسه گدایی برداشته و اعلام میکند من همان قمرم. چه صحنه ای از بلندی و ارجمندی را شاهد بودم. خود شکنی و سپس پوست اندازی. گفتم: نمی توانم زیاد درنگ کنم چون ممکنه شناسایی بشوم. دقیقه ای همدیگر را نگریستیم. انگار عظمت دنیا در قامت بزرگوار قمر خود را می نمود. هر آنچه بود قمر بود و قمر آنگونه که می نمود انگار وسط آسمان تلولو می کرد.
بی هیچ کلام فقط با اشاره دستهامان از هم دور شدیم. از دور باز صدای هنرمندانه اش را که با ضجه ای مانوس آمیخته بود می شنیدم: ایهاالناس این قمر است که آمده تا تقاص گناهانش را بدهد، این قمر است که دست گدایی بسوی شما دراز کرده است، و من با چشمانی پر اشک راه می رفتم.