کشوری که عاشقانه دوستش داشت او را ناامید کرده بود، مردمی که او از شکم هموطنان فقیر خود گرفته بود تا صرف خدمت به آنان کند به او از پشت خنجر زده بودند. واسموس به آلمان برگشت، ظاهراً آن همه سختی در جنگ او را از پای نینداخته بود، ولی این کژرفتاری او را دق داد!…
«ویلهلم واسموس» یکی از آن اعجوبههای تاریخ است. او دیپلمات و جاسوس آلمانی بود که در زمان جنگ جهانی اول با دست تقریباً خالی و به یاری نبوغ و روابط عمومی بالا و البته سلحشوری بیمانند در جنوب ایران انگلیسیها را به ستوه آورده بود. این بعد از زندگی واسموس به اندازه کافی شناخته شده است. در اینجا میخواهم به بخش دوم زندگی واسموس در ایران اشاره کوتاهی بکنم.
«واسموس» بعد از جنگ جهانی اول به آلمان بازگشت. آلمانی ازهمپاشیده و تحقیرشده و بینهایت فقیر. ولی واسموس در زمانی که در جنوب خانها را به نبرد با انگلیس تحریک میکرد، به آنان وعدههای مالی از جانب دولت آلمان را هم داده بود. با اینکه مردم آلمان در این زمان خودشان به نان شب هم محتاج بودند، پافشاری واسموس و البته جوانمردی دولت وقت آلمان باعث شد که این مبالغ قابل توجه به او پرداخت شود. در این زمان از دو سه خانی که در جنوب ایران به واسموس پناه داده و با هدایت او به منافع انگلیسیها تاخته بودند، عملاً کسی زنده نمانده بود. پس واسموس تصمیم گرفت این وجوهات را به ورثه آنان برساند. ولی با توجه به اینکه جنگ تمام شده بود، او میدانست که اکنون این پولها را این خانها دریافت کرده و چون دشمن خارجیای در کار نیست، آن را صرف تجهیز خود و زد و خورد با همدیگر خواهند کرد.
از طرفی واسموس شیفته ایران شده بود. در نامهای به وزیر مختار آلمان در ایران نوشته بود که این آب و خاک دلش را ربوده است. او در اندیشه این بود که این پول را در راهی صرف کند که هم سود درازمدتی برای ورثه دوستان سابقش داشته باشد و هم ایران را به مسیر شکوفایی نزدیک کند. ایران هم در این زمان اندکاندک به یاری سیاستمداران تازهاش به سوی نو شدن میرفت. پس واسموس پس از گرفتن قول مساعدت دولتمردان ایرانی، به جنوب رفت و پیشنهادش را با ورثه خانهای همرزم پیشینش در میان گذاشت. او زمینی را از آنان کرایه میکرد و ماشینآلات و صنعت نوین کشاورزی را وارد مینمود و طی قراردادی سود مادامالعمر حاصل از این کشت و زرع به این افراد تعلق میگرفت. همین کار را هم کرد و با هر بدبختیای بود مزرعه نوینی را احداث نمود.
ولی او ابعادی از شخصیت این مردمان سلحشوری را که دیروز دوشادوشش میجنگیدند را به درستی درک نکرده بود. نخست آنکه آنان او را فریب داده و زمینهای دولتی را بدو اجاره داده بودند و نه املاک شخصی خود را! این مشکل اگرچه با وجود دولتی تجددخواه حل شد، ولی پایان کار نبود. واسموس به اهالی روستا دستمزد میپرداخت، در حالیکه اینان رعایای خان بودند، خان از آنان هر زمانی که میخواست بیگاری میکشید و تازه پولی هم به عنوان بهره مالکانه از ایشان میگرفت. پرداخت حقوق این رعایای مفلوک را بدعادت مینمود. پس خان مزبور (پسر شیخ حسن چاکوتاهی) اندکاندک جلو کارکردن رعایایش را در مزرعه واسموس گرفت. واسموس ناچار بود که از روستاهای مجاور کارگر مورد نیازش را تأمین کند، ولی خان گفته بود که اگر کسی از روستاهای اطراف به مزرعه او برود کشته خواهد شد.
از طرفی خان از آسیب رساندن به مزرعه واسموس دریغ هم نمیکرد و در هر فرصتی دستور به از ریشه خشکاندن درختان او میداد، در واقع بخشی از دارایی خود را بر سر لجبازی و جهالت نابود میکرد. سرانجام هم خان اصل پول را از واسموس طلب کرد که البته پرداختش برای او میسر نبود، خان پیشنهاد داد که حق باقی خانهای اطراف خورده شود و واسموس مزرعه را نگاه دارد، که طبیعتاً واسموس چنین نکرد. پس کار به شکایت کشید و واسموس را متهم به این کردند که پولی نقد بدو داده و او از مصادره آن سربازمیزند. در همین حین هم عشایر مختلف منطقه با هم وارد جنگ شدند و حضور خانواده واسموس دیگر در آنجا ممکن نبود. واسموس در دادگاه بیگناه شناخته شد و شیخ حسن محکوم شد.
چند سال بعد هم دولت مرکزی بساط خودسری خانهای یاغی را یکسره جمع کرد. ولی دل واسموس شکسته بود، کشوری که عاشقانه دوستش داشت او را ناامید کرده بود، مردمی که او از شکم هموطنان فقیر خود گرفته بود تا صرف خدمت به آنان کند به او از پشت خنجر زده بودند. واسموس به آلمان برگشت، ظاهراً آن همه سختی در جنگ او را از پای نینداخته بود، ولی این کژرفتاری او را دق داد! او در اوایل دهه سی میلادی در حالی که تنها پنجاه و یک سال داشت بر اثر سکته قلبی درگذشت. آن مزرعه و ادوات کشاورزی و ساختمانهای مرتبط با آن هم به مرور زیر آفتاب سوزان جنوب و بارانهای سیلآسایش فرسود و از میان رفت.
اردلان کوزهگر، پژوهشگر تاریخ