شنبه, 3 آذر, 1403

بوی کاکوتی بازار تبریز

گزارش: فریبا اسدی

دالان کوچکی که منتهی میشد به حیاط، بوی کاکوتی پیچیده بود ناخودآگاه قدم به قدم که جلو میرفتم تک تک مغازه ها رو نگاه میکردم ولی هیچ اثری نبود، مقابلِ درِ بزرگ درختِ پیری بود که گربه ی سیاهی بالای آن نشسته و خودش را به آفتابِ نیمه جانِ زمستان سپرده بود. حیاط خلوت بود و بوی کاکوتی غلیظ تر شده بود. پشتِ درخت پیرمردی با کلی گونی دورتا دورش به چشمم خورد، منبع آن بوی مطبوع را پیدا کرده بودم، بی تامل به سمتش رفتم و چهار زانو مقابلش نشستم، گرد و خاکی که از الک برمیخواست محاسن و ابروهاشو سفید تر کرده بود، غرق در سابیدن بود تا ساقه های خشک را از سبزینگی ها جدا کنه، یک آن سرش رو که بالا آورد منو دید و برام دست تکون دادن و با حرکت سرش اجازه داد تا عکسشو بگیرم. همین قدر بی منت مهربان بودن قابل ستودن است.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کانون تبلیغاتی آریانی
یادداشت