صاحب‌دیوان، پایـگاه خبــری و تحلیلی تاریخ و فـرهنگ ایران

پارس وی دی اس
چهارشنبه, 2 مهر, 1404

«از پدر تا پسر؛ پاسداری نسل‌ها از میراث استاد شهریار»

در سالروز درگذشت استاد شهریار، شاعر بزرگ معاصر، به سراغ فؤاد فردی رفتیم؛ فرزند مرحوم دکتر اصغر فردی، تنها شاگرد نزدیک و وفادار استاد شهریار. فؤاد فردی، هنرمند و نوازنده‌ی تار و سه‌تار، متولد ۱۳۷۶ است و از همان کودکی با خاطرات استاد شهریار که از زبان پدر روایت می‌شد، پرورش یافته است. او امروز خود را نه تنها فرزند یک پدر، که میراث‌دار یک مکتب می‌داند؛ مکتبی که اصغر فردی سالیان عمرش را برای ثبت و پاسداری از آن صرف کرد.

فؤاد فردی در این گفت‌وگو، از خاطراتی می‌گوید که سال‌ها در خانه‌شان شنیده بود؛ از دغدغه‌های پدری که  چنان غرق در خدمت به استاد بود که ابتهاج روزی به او گفت: «آقای فردی، شما یک شاعر را در درون خود کشتید.»

آنچه پیش رو دارید گفت‌وگویی صمیمانه است با فرزند برومند اصغر فردی؛ روایت نسلی تازه که همچنان بار امانت استاد شهریار را بر دوش می‌کشد و از دغدغه‌های امروز برای حفظ میراث او سخن می‌گوید.

آغاز آشنایی اصغر فردی با شهریار

فؤاد فردی در آغاز از نحوه‌ی آشنایی پدرش با شهریار چنین می‌گوید:

«پدرم در سال‌های ۵۳ یا ۵۴، روزی از رادیو صدایی شنید که به تعبیر خودش همچون صاعقه بر جانش نشست. گوینده در پایان اعلام کرد: “آنچه شنیدید، شعر زمستان از زبان استاد شهریار بود.” همان‌جا عشق و شیفتگی پدرم به شهریار آغاز شد. چندی بعد نشانی انجمن ادبی شهریار در تبریز اعلام شد. او که در سنین نوجوانی به سر می‌برد پنج‌شنبه‌ی همان هفته راهی انجمن شد، اما استاد در آن جلسه حاضر نبود. با این همه، به جست‌وجو ادامه داد و سرانجام به واسطه‌ای خانه‌ی استاد را یافت و از آن روز تا بیش از یک دهه، در کنار شهریار ماند.»

اصغر فردی از همان نوجوانی با بزرگانی چون یحیی شیدا، روزنامه‌نگار و شاعر تبریزی، و نیز عباس بارز و دیگر مشاهیر شهر ارتباط داشت و اشعارش در روزنامه‌های «آذربادگان» و «مهد آزادی» چاپ می‌شد.

فؤاد فردی معتقد است که علاقه‌ی پدرش به شعر و ادب ریشه در تربیت خانوادگی داشت:

«مادربزرگم از پنج‌سالگی به او خواندن و نوشتن آموخت. حکایات سعدی و سوره‌هایی از قرآن را با او مرور می‌کرد. این انس زودهنگام با ادبیات همان نقشی را برای پدرم داشت که دیوان حافظ و قرآن برای استاد شهریار داشت.»

شهریار؛ شاعر مردم

فؤاد فردی خاطره‌ای شنیدنی بازگو می‌کند:

«در دوران دفاع مقدس، خانواده‌های شهدا به خانه‌ی استاد می‌آمدند و از او می‌خواستند شعری برای سنگ مزار فرزندشان بسراید. استاد بی‌هیچ دریغی این کار را انجام می‌داد. به همین دلیل امروز در گلزارهای شهدا می‌توان ردپای دیوان شهریار را یافت.»

این همان روحیه‌ای است که اصغر فردی در مصاحبه‌ی خود بارها بر آن تأکید کرده بود: «شهریار هیچ‌گاه هدیه‌ای برای خود نپذیرفت؛ حتی چک‌های مقامات وقت را ظهرنویسی کرد و به محرومان بخشید.»

دیدار سایه و شهریار

یکی از خاطرات ماندگار، روایت سفر هوشنگ ابتهاج (سایه) به تبریز و دیدارش با شهریار است. فؤاد فردی توضیح می‌دهد:

«پدرم کتابی به نام مایه‌ی سایه نوشته که در نقد برخی گفته‌های آقای ابتهاج است. جرقه‌ی نگارش آن از جایی خورد که در کتاب پیر پرنیان‌اندیش، تصویری غیرمنصفانه از رابطه‌ی سایه و شهریار ارائه شد. در حالی‌که واقعیت چیز دیگری بود: استاد شهریار در دوران حبس ابتهاج سخت نگران او بود و از طریق پدرم پیگیر آزادی‌اش شد. به همت پدرم و مراجعات مکرر، این آزادی تحقق یافت. پس از آن، سایه به همراه دکتر شفیعی کدکنی و جمعی دیگر به تبریز آمدند و دو روز مهمان شهریار بودند. پدرم همه‌ی این دیدار را با صدا و تصویر ثبت کرد. اما نوار اصلی هرگز از دست سایه بازنگشت.»

ترک طبابت؛ انتخاب شعر

فؤاد فردی درباره‌ی علت ترک طبابت توسط شهریار چنین روایت می‌کند:

«استاد در لاله‌زار تهران مطب داشت. روزی دختری سراسیمه وارد مطب شد و از او خواست پدر بیمارش را نجات دهد. استاد همراه او رفت و دید پیرمردی در خانه‌ای فقیرانه جان می‌دهد. هیچ کاری از دستش ساخته نبود و همان‌جا نشست و گریست. بعدتر گفت: فهمیدم رسالت من در شعر است نه طبابت.»

تحریف در روایت‌ها

فؤاد فردی از تحریفات تاریخی نیز گلایه دارد:

«سریال ساخته‌شده درباره‌ی شهریار هیچ شباهتی به حقیقت نداشت. حتی داستان عشق شهریار تحریف شد. استاد خود گفته بود: اشعار عاشقانه‌ام برای دوستانم است، نه برای معشوقی پنهان. دوستانی چون صبا، نیما، صادق هدایت و مرتضی محجوب که هر یک در جایگاه خود نامدار بودند.»

اصغر فردی؛ پاسدار میراث شهریار

به باور فؤاد فردی، مهم‌ترین بخش زندگی پدرش در خدمت به شهریار گذشت:

«بزرگ‌ترین دستاوردها درباره‌ی شهریار حاصل تلاش‌های پدرم است؛ از ضبط مجموعه‌ی شعر و زندگی که صدای واقعی استاد را به نسل‌ها رساند، تا چاپ کلیات ترکی شهریار در سال ۱۳۷۰ و نیز ثبت ۲۷ شهریور به عنوان روز ملی شعر و ادب فارسی که با پیگیری‌های او به تصویب رسید.»

همان‌طور که خود اصغر فردی در مصاحبه‌ای گفته بود: «من از روز اول تا واپسین لحظه، امانت‌دار کلمه‌به‌کلمه‌ی استاد شهریار بودم.»

دغدغه‌های امروز

فؤاد فردی می‌گوید:

«متأسفانه بسیاری از بزرگداشت‌ها تنها جنبه‌ی نمایشی دارد. در حالی‌که باید به مسائل واقعی پرداخت؛ از جمله سرقت قطعه‌ی خوشنویسی “علی‌ای همای رحمت” از خانه‌موزه‌ی استاد یا تخریب بخشی از خانه‌ی شهریار به بهانه‌ی توسعه. شهریار پژوهی به چاپ کتاب‌ها و انتشار دست‌نوشته‌ها نیاز دارد، نه صرفاً همایش‌های بی‌ثمر.»

در پایان شعری از مرحوم اصغر فردی با عنوان «عروج پیر»

عروج پير

خسته بود اوستاد از هستي
منتظر تا بگيردَش دَستي

بود انگار در تكاپوئي
سفري داشت پيشِ‌رو گوئي

خاطرش عطف سوي ديگر بود
نگهش سرد بود و اشك‌آلود

خوابِ يارانِ رفته را مي‌ديد
يارِ در خاك خفته را مي‌ديد

چشم تا شب به گوشه‌اي مي‌دوخت
در فراقِ نگارِ خود مي‌سوخت

خيره تا روي من دمي مي‌شد
چشمة چشم زمزمي مي‌شد

پير دلگير و از حياتش سير
مي‌شد از نردبانِ عمر به زير

شالِ كشمير بر كمر بسته
دست اندر كمر چمد خسته

چون بهاري ز كول و پيكرِ تاك
سُر خورَد نرم بر دلِ خاشاك

بر تنش آستينِ بالاپوش
مي‌تروايد بوي خاكِ خموش

بوي خاكي نمور و باراني
بوي برفِ شبِ زمستاني

همچو شمعي فسُرده شد جانش
ماند بيچاره خود طبيبانش

در دلش بود تا كه گِرد آرد
زمره‌اي را و باز بسپارد

بعدِ كوچش مرا به يارانم
بو كه باشند غم‌گسارانم

گردِ اندوه و حسرت از دلِ من
بزدايند اهلِ محفلِ من

ياد دارم كه در شفاخانه
شبي آشفته و غريبانه

پيچ و تابي به يكدِگر خورده
ارث از تابِ تاك و رَز بُرده

سر به دوشي و دست در آغوش
مست و از دستِ زهرِ غم مدهوش

گريه سر داده زار و مستانه
به سماعي چو شمع و پروانه

واپسين بار دردِ دل گفتيم
دُرِ ناگفته رازها سفتيم

تا كه خالي ز درد و رازِ مگو
رو زِ مَن پوشد آن بتِ مه‌رو

ناگه آن شامِ شومِ تيره رسيد
كه صبوحش ستاره‌اي ندميد

شبِ بي‌ماهتابِ دود اندود
گرية اختران و ابرِ كبود

فلك از دور هاله‌اي انگيخت
بر زمين اشك و آه شب مي‌ريخت

پير خوابيده بر شكسته‌سرير
همچو نخجير بر بساطِ شير

پهلواني به جادوئي مغلوب
باز منصورِ ديگري مصلوب

رنگِ رخسار زرد و مهتابي
نيست ديگر نشانِ بي‌تابي

رفته چون بخت من به خوابِ گران
نيست ديگر دو ديده‌اش نگران

سروَش اينك ز پاي افتاده
صبر و آرامِ خود ز كف داده

شيون افكنده بر عزاخانه
زار نالد همي يتيمانه

حوريان ايستاده بر بالين
موي‌كَن اشكريز و زار و حزين

باز از هر كران فراز آمد
بر عزا موجِ اهل راز آمد

همه حيران و خامش و مبهوت
شهر و اهلش همه غريقِ سكوت

ميهمانان سياه‌جامه به تن
همه انگشتِ حيرتي به دَهن

همه را شيوَني گلوگير است
همه تابوتِ پير را خيره‌است

خويش حيران، غريب آواره
چاره‌جويان خَمود، بيچاره

همچو موسي فتاده‌ بود به نيل
پر گشوده بر آسمان تهليل

رهنمونش شديم تا تاريخ
بنشانديم روي گُل پَرنيخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کانون تبلیغاتی آریانی
یادداشت